قراره برم خواستگاری خانم اسعدی؟ كه پدرم بر خلاف معمول با صدای بلند خندید اما مادرم با اخم جواب داده بود: دختر میخواهی مادرش را ببین!
مادرم سبد بزرگی از گلهای اركیده گرفت، كه پیدا بود باید خیلی گران باشد حتی سر این قضیه میانشان جر و بحثی هم درگرفت. پدرم حرف درستی میزد: ما كه نباید خودمونو چیزی كه نیستیم، نشان بدیم.
فریده؛ خواهرم هم حرفش را تایید كرد.
فریده گفت: مامان وضع ما خیلی هم خوبه اما اصلا معنی نداره كه از همین اول... بعد توقعاتشون میره بالا.
مادرم به فریده چشم غرهای رفت و تند گفت: مرجان جون تو پر قو بزرگ شده اما چشمش دنبال مال و منال نیست! و تا وقتی به نیاوران برسیم هیچ كدام حرفی نزدیم...
خانه آنها بزرگتر و مجللتر از آن بود كه گمان میكردم. منزل ویلایی با سقف كج شیروانی و یك حیاط پر از گل رز با تاب و آلاچیق. سبد گل توی دستهایم سنگینی میكرد همین طور عرق میریختم با اینكه هوا اصلا گرم نبود. دم در وقتی خواستیم كفشهایمان را دربیاوریم خانم اسعدی كه زنی درشت اندام و خوشچهره بود، گفت: منزل خودتونه بفرمایین!
در سالن آیینهكاری نشستیم و خدمتكار برایمان چای و شیرینی آورد. مادرم با خانم اسعدی مدام حرف میزدند، از استعفای فلانی از اضافهكارو... و من معذبتر از آن بودم كه به آینده فكر كنم، نمیدانستم دوستانم هم چنین مراحل زجرآوری را پشت سر گذاشته بودند یا... حدود 10 دقیقه بعد مرجان به سالن آمد. خانم اسعدی ما را خیلی رسمی به او معرفی كرد.
من در همان نگاه كوتاهی كه به او انداختم، دلم لرزید. نمیدانم چه اتفاقی افتاد. تا قبل از او دخترهایی كه این طرف و آن طرف میدیدم نتوانسته بودند همچین تاثیری روی من بگذارند. شاید با وجود زیبایی حرف مادرم كه میگفت او علیرغم ثروت به پول اهمیتی نمیدهد باعث شد كه... نمیدانم... هرچه كه بود من همان پسر خجالت زده و معذب لحظات قبل از آمدن مرجان نبودم و... او دانشجوی تغذیه و پنج سال كوچكتر از من بود. متین و موقر به نظر میآمد. حتی متوجه نشدم یك بار سرش را بلند کند و به من نگاه كند. برخلاف تصورم نه مادر من و نه مادر او پیشنهاد نكردند كه به اتاقی دیگر برویم و صحبتهای اولیه را بكنیم برخلاف چیزهایی كه درباره دوستانم شنیده بودم. در پایان كه بعد از یك ساعت نشستن و صحبت از هر چیزی غیر از عروسی بلند شدیم و خداحافظی كردیم یك دفعه متوجه شدم انگار من نیامدم تا كسی را بپسندم، این آنها هستند كه باید من را بپسندند. قبلا هیچ وقت در موقعیتی اینچنینی قرار نگرفته بودم. برای همین زانویم به لبه میز گرفت و نزدیك بود فنجان چای به زمین بیفتد.
در ماشین، فریده آرام و شمرده نظرش را اعلام كرد: انگار از دماغ فیل افتاده بودند.
مادرم به او گفت: چیه فریده؟ چرا میخوای زندگی داداشتو به هم بریزی؟
فریده هم متقابلا جواب داد: من به هم میریزم یا شما؟... چرا اصلا حرف عروسی رو پیش نكشیدین؟ مگه ما رفته بودیم عید دیدنی؟
- تو اینا رو نمیشناسی. خیلی خونواده سطح بالائین... جلسه اول خانم اسعدی بهم گفته بود رسمشون نیست از این حرفا بزنن.
- به حق چیزای ندیده و نشنیده! رسمه یا خودشون ابداع كردن؟
همه ساكت و منتظر شنیدن نظر من بودند و نگاه پدرم كه در صندلی جلو كنارم نشسته بود بدجور روی صورتم سنگینی میكرد.
آب دهانم را قورت دادم و با جراتی كه در خودم سراغ نداشتم، گفتم: من... من موافقم!
یادم میآید تا دو روز بعد كه مادرم با من صحبت كرد، نه غذای درست و حسابی خوردم و نه خوب خوابیدم. احساس میكردم نمیتوانم جلوی احساسی را كه در دلم شكفته بود، بگیرم. به جای تصاویر خوب و امیدوار كننده از ازدواجم با مرجان مدام فكر میكردم جواب آنها منفی است. سطح خانوادگی آنها خیلی بالاتر از ما بود مگر درآمدم چقدر بود كه او بخواهد با من زیر یك سقف زندگی كند آن هم من كه نمیخواستم دستم را جلوی پدرم دراز كنم و میخواستم روی پای خودم بایستم، اصلا شاید خانم اسعدی به اصرار مادرم از روی دوستی گفته بود خانهشان برویم و حالا هم...
اما مادرم كه چشمهایش از خوشحالی برق میزد گفت: پنجشنبه شب خانم اسعدی ما را به منزلشان دعوت كردند تا هم من با مرجان صحبت كنم و هم بیشتر آشنا شویم. آن جا بود كه اعتماد به نفس از دست رفتهام را دوباره پیدا كردم. آنها از اول من را پسند كرده بودند با این كه میدانستند وضعیت مالی خوبی ندارم اما تحت تاثیر چیزهایی دیگر قرار گرفته بودند، مثلا نجابت، مردانگی و...
حالا كه به آن روزها فكر میكنم، میبینم حسابی به خودم مغرور شده بودم. بله جواب آنها غیر از مثبت چیز دیگری نمیتوانست باشد.
روز مهمانی كه برای شام هم دعوت بودیم، من و مرجان نیمساعت در اتاق او با هم صحبت كردیم. من متوجه شدم او حتی زیباتر از آن است كه روز اول به نظرم آمده بود، چشم و ابروی مشكی، مهربان، خانمی و متانت از سرتا پایش میریخت. گفت كه خیلی خواستگار دارد (با زیبایی او اصلا بعید نبود) گفت: برایش مردانگی و اخلاق مرد مهم است، نه پول و داراییاش (خوشحال بودم) اما گفت: برایش خیلی اهمیت دارد كه مرد زندگیاش به خاطر او چه كارها میكند. (حاضر بودم هركاری بكنم) آن شب خاطره انگیزترین شب زندگیام بود. شام عالی بود و همه چیز خوب پیش رفت.
بعد از آن شب، من و مرجان چند بار با هم بیرون رفتیم. برای اینكه نشانش بدهم به خاطرش حاضرم چه كارها بكنم او را به رستورانی گرانقیمت بردم و حسابی ولخرجی كردم. به خودم میگفتم؛ برای او پول مهم نیست اما به هرحال در آسایش و رفاه زندگی كرده است و من باید برای او همه چیز را فراهم كنم كه در آینده حسرت زندگی در خانه خودش را نكشد. در صحبتهایمان بیشتر با خلق و خوی هم آشنا میشدیم اما من فقط متوجه میشدم با اینكه كار ما دارد كمكم به سرانجام میرسد اما خیلی دور از دسترس به نظر میآید و هر كاری به عقلم میرسید كردم. با یكی از دوستانم مشورت كردم در هر بار دیدن برایش عطر و گل میخریدم. كه او فقط با یك مرسی خشك و خالی آنها را قبول میكرد. تازه داشتم معنی زندگی را میفهمیدم، من و او در كنار هم زندگی خوبی پیدا میكردیم مثل بقیه دوستانم محصول زندگیمان را درو میكردیم، اما با این حال معنی واقعی ازدواج هنوز برایم مبهم بود گرچه آن قدر احساس خوشبختی میكردم كه نمیخواستم به چیز دیگری فكر كنم. همه چیز خوب پیش میرفت و ما به وصال هم میرسیدیم.
چند شب بعد كه مادرم مطرح كرد مهریه را هزار سكه طلا در نظر بگیریم. من حتی اعتراضی نكردم آن قدر سرمست موفقیت بودم كه حتی گفتم سه هزار تا هم برای مرجان كم است. اما لبخند روی لبهای من و مادرم با دیدن اخم و چهره بق كرده فریده و پدرم روی لبها خشك شد.
فریده گفت: شما دو نفر اصلا معلوم است چهتان شده؟
پدرم كه به ندرت عصبانی میشد با صورتی برافروخته از اتاق بیرون رفت.
سر همین جریان برای اولین بار دیدم كه بین پدرو مادرم دعوا راه افتاد آنها كه در تمام این سالها به هم تو نگفته بودند سر هم فریاد كشیدند و پدرم مستقیم مخالفتش را اعلام كرد: گفت: چرا داری دستی دستی این بچه رو بدبخت میكنی... خانم اسعدی مگه كیه كه این قدر سنگش را به سینه میزنی؟
مادرم داد زد: كیه؟ استخون دارن با این همه خواستگار حاضر شده دختر به ما بده، منت سرما گذاشته ما نباید كاری واسش بكنیم؟ كه آبروشون حفظشه؟ كه سرشكسته نشن... تازه داریم برای حیثیت پسر خودمون میكنیم.
انگار هوش و حواسم را از دست داده بودم. دلم میخواست هر چی مرجان میگفت همان میشد و این گونه هم شد، او دوست داشت جشن ازدواج مفصلی میگرفتیم، یك بار كه به خانهمان آمده بود، احساس كردم كه جور خاصی به اسباب و اثاثیهمان نگاه میكند، از این رو زیر بار قرض رفتم و خانه پدری را رنگ كردم و مبلمان نو تهیه كردم.
روزها به سرعت گذشتند و من خودم را در محضر دوش به دوش مرجان دیدم. مادرم با رنگی پریده مرا به كناری كشید و گفت كه خانم اسعدی گفته چون دایی مرجان از امریكا به خاطر او آمده و آبرو دارند همین طور ظاهری بگوییم هزارو پانصد سكه اما در دفتر همان پانصد تا را بنویسیم. من نمیدانم عقلم را از دست داده بودم كه وقت نوشتن مهریه با صدای بلند اعلام كردم دو هزارسكه مهر مرجان میكنم و بیتوجه به چهرههای رنگ پریده فریده و پدرم دفتر را امضا كردم.
اما نمیدانم چرا از آن روز به بعد رفتار مرجان یك دفعه عوض شد بدون هیچ پردهپوشی گفت باید حق طلاق را هم به او بدهم. كمتر سعی میكرد مرا ببیند، وقتی میدید از رفتار فریده و حتی مادرم ایراد میگرفت. به من میگفت چرا این قدر بلند میخندم یا چرا توی انتخاب رنگ لباسم دقت نمیكنم. چرا كارم جای بهتری نیست چرا پدرم مدام اخم میكند و بهتر است بعد از جشن عروسی كاملا با همه قطع رابطه كنیم. دنبال خانه كه بودم هر بار، هر جایی را كه انتخاب میكردم ایراد میگرفت یكی آفتابگیر نبود و دیگری طبقه آخر بود... آخر گفت چه طور است اصلا در خانه خودشان با مادرش زندگی كنیم؟ هم مادرش تنها نمیماند هم جای آبرومند میمانیم.
من برای اینكه او را از دست ندهم با هر چه میگفت موافقت میكردم. اما پنهانی سیگار میكشیدم. از چند تا از دوستانم پول قرض گرفتم و برایش انگشتر و گوشواره خریدم اما یاد مراسم عروسی كه میافتادم، پشتم میلرزید پول زیادی نداشتیم و آنطور كه مرجان برنامهریزی كرده بود كم كم پانزده میلیون خرجمان میشد مجبور بودم قرض كنم. دیگر یادم نمیآید روزها چه طور میآمدند و میرفتند. با شریكم حرفم شد و از محل كار بیرون آمدم. مرجان پیشنهاد كرد همراه داییاش به آمریكا برویم یا توی شركت عمویش كار كنم. گیج و منگ بودم. فقط احساس میكنم از آن كسی كه بودم خیلی فاصله گرفتهام و فریده یك روز ظهر به اتاقم آمد و همین مسئله را خاطرنشان كرد. گفت: فرشید اصلا متوجه شدی چی به روز خودت آوردی؟
لاغرشده بودم و زیر چشمهایم گود افتاده بود.
- این چه زندگیه فرشید اون داره مدام تو رو تخریب میكنه بعد تو...
كلمه تخریب توی گوشم زنگ زد. فریده راست میگفت این دقیقا همان اتفاقی بود كه داشت برای من میافتاد. من از شخصیت اصلیام دور شده بودم، چون همه كارهایم به نظر مرجان غلط بود، او مرا تخریب میكرد تا به چیزهایی كه میخواست برسد و من هم به خاطر علاقهای كه به او داشتم قبول میكردم.
فریده وقتی سكوت مرا دید پدرم را صدا كرد. آنها مدام حرف میزدند توی صحبت هم میپریدند تا مرا متوجه وضعیتم كنند. این طور كه آنها میگفتند من مردی تخریب شده بودم كه به جای رشد كردن در این مدت كم، توی مرداب فرو رفته بودم. این معنی واقعی ازدواج بود؟ این بود معنی آسایش و دروی محصول زندگی؟ زندگی كه هنوز شروع نشده بود، این بلا را سر من آورده بود اگر شروع میشد چه نتیجهای میداد؟ مرجان كه مدام مرا تخریب میكرد تا از نو چیزی كه میخواست از من بسازد اگر من همان چیزی كه او میخواست نمیشدم چه كار میكرد؟ رهایم میكرد؟
عصر همان روز خجالت را كنار گذاشتم و پای تلفن به توصیه فریده و پدرم به مرجان گفتم كه بهتر است با هم صحبت جدی داشته باشیم. من او را دوست داشتم اما دوست داشتن او این بلا را سرمن آورده بود! كاملا متوجه شدم كه مرجان از نوع برخورد من جا خورد، اما سعی كرد خودش را از تك و تا نیندازد. حتی گفت فریده مرا پركرده است؟ بعد هم در عرض پنج دقیقه از این كه مطابق میلش رفتار نكرده بودم و به خودم جرات داده بودم در برابرش بایستم آن قدر ناراحت شد كه گوشی را گذاشت.
تا چند روز بعد كه مدام با خودم كلنجار میرفتم چه كار كنم؟ راه درست چیست، با چند تا از دوستانم صحبت كردم به نظرم رسید به اندازه ده سال پیر شدهام. مرجان به تلفنهایم جواب نمیداد. مادرم یك روز عصبی و برافروخته از سركار آمد كه چی شده و من چه كردم و چرا دارم همه چیز را به هم میریزم... شب در خانه ما قیامتی به پا شد كه بیا و ببین. من مثل آدمهای مسخ شده فقط ناظر همه چیز بودم، بدون اینكه بتوانم كاری بكنم. احساسم جریحهدار شده بود. یك كلمه حرف من كه مطابق میل مرجان نبود زندگی مرا به مرزی باریك كشانده بود. پدر، مادرم و فریده به جان هم افتاده بودند و فریاد میزدند... خانواده از هم پاشیده شده بود.
و آخر همان هفته اتفاقی افتاد كه نباید میافتاد فهمیدیم كه مرجان مهریهاش را اجرا گذاشته است دوهزار سكه طلا. حكم جلب من را گرفته بود، مادرم را همان غروب به خاطر گرفتگی قلب به درمانگاه بردند و به نظرم رسید پدرم بیست سال پیر شد. فریده گریه میكرد: چه قدر بهتون گفتم گوش نكردین... چرا؟ چرا؟
مرجان در روز دادگاه به قاضی گفت: من اصلا دوستش نداشتم، به اصرار مادرم باهاش عقد كردم و میخواستم ببینم برای من چی كار میكند، كه نكرد!
این حرفش آخرین ضربه را به شخصیت من وارد كرد. خرد شده و ناامید بودم اما با این حال عصبانی شدم و داد و فریاد كردم. گفتم دوستش دارم و طلاقش نمیدهم. مثل آدمی بودم كه دارد غرق میشود، اما به یك پر میآویزد. تا به خودم بیایم پشت میلههای زندان بودم با آیندهای تاریك و مبهم، با خانوادهای دردمند و مضطرب با این سوال كه این چه طور زندگی بود كه دو نفر به جای اینكه با هم همه چیز را بسازند هرچه را كه دارند نابود میكنند. آیا تخریب راه زندگی است؟!
نظر فراموش نشه
نظرات شما عزیزان:
پاسخ::D
پاسخ:بله....بله