نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, توسط Reza |


یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را 
تا آب کند این دل یخ بسته‏ ی ما را 
من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان‏ 
من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را 
جان را که مه آلود و زمستانی و قطبی ‏ست‏ 
با گرم‏ترین پرتو خورشید بیارا 
از دیده برآنم همه را جز تو برانم‏ 
پاکیزه کنم پیش رُخت آینه‏ ها را 
من برکه‏ی آرام و تو پوینده نسیمی‏ 
در یاب ز من لذت تسلیم و رضا را 
گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد 
آمد که کند شاد و دهد شور فضا را 
هر لحظه که گل بشکُفد آن لحظه بهار است‏ 
فرزانه نکاهد ز خزان ارج و بها را 
می ‏خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم‏ 
پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را 
از باده اگر مستی جاوید بخواهی‏ 
آن باده منم، جام تنم بر تو گوارا

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:تورو دوست دارم, توسط Reza |

تو را به جاي همه کساني که نشناخته ام دوست مي دارم 
تو را به خاطر عطر نان گرم 
براي برفي که آب مي شود دوست مي دارم 
تو را به جاي همه کساني که دوست نداشته ام دوست مي دارم 
تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم 
براي اشکي که خشک شد و هيچ وقت نريخت 
لبخندي که محو شد و هيچ گاه نشکفت دوست مي دارم 

تو را به خاطر خاطره ها دوست مي دارم 
براي پشت کردن به آرزوهاي محال 
به خاطر نابودي توهم و خيال دوست مي دارم 
تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم 
تو را به خاطردود لاله هاي وحشي 
به خاطر گونه ي زرين افتاب گردان 
تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم 
تو را به جاي همه کساني که نديده ام دوست مي دارم 
تو را براي لبخند تلخ لحظه ها 
پرواز شيرين خا طره ها دوست مي دارم 

تورا به اندازه ي همه ي کساني که نخواهم ديد دوست مي دارم 
اندازه قطرات باران ، اندازه ي ستاره هاي آسمان دوست مي دارم 
تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست مي دارم 
تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم 
تو را به جاي همه ي کساني که نمي شناخته ام ...دوست مي دارم 
تو را به جاي همه ي روزگاراني که نمي زيسته ام ...دوست مي دارم 
براي خاطر عطر نان گرم و برفي که آب مي شود و 
براي نخستين گناه... 
تو را به خاطر دوست داشتن...دوست مي دارم 
تو را به جاي تمام کساني که دوست نمي دارم...دوست مي دارم 



پل الوار شاعر فرانسوی

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:متن های عاشقانه,عشق,متن های عاشق, توسط Reza |

 امروز یکی از دوستام ازم پرسید:

"شیرین ترین خاطره زندگیت چیه؟"

با این حرف دوستم حس گمشده ای سراغم اومد ، حسی که باعث شد ناخودآگاه لبخند بزنم ، یاد زمانی افتادم که تو دانشگاه جلو راهشو گرفتم و برای اولین بار باهاش حرف زدم . . . چشم تو چشم همدیگه خودمونو معرفی میکردیم. اونقدر اون لحظه شیرین بود که حس میکردم من و اون تو یه دنیای دیگه هستیم اون موقع بود که فهمیدم عاشقا دنیاشون فرق میکنه.
دوست نداشتم پلک بزنم که نکنه یه لحظه نبینمش... وقتی حرف میزد قشنگترین موسیقی دنیا هم اون آرامش رو برام نداشت وقتی که بهش گفتم رو من حساب کن گفت باشه ورفت . وقتی رفت حس کردم برگشتم به زمین ، خودم هم نمیدونستم کجا بودم! اون چه دنیایی بود که ما اونجا بودیم. ولی زیاد نگذشت که من اون دنیا رو خراب کردم و اون هم رفت و وارد دنیای کس دیگه ای شد ولی من نتونستم کسی دیگه رو وارد دنیای خودم کنم. . . ای کاش فقط میتونستم برای یکبار بهش بگم خیلی دوست دارم.

رو به دوستم کردم و بهش گفتم:

خاطره شیرین زندگیمو مجبورم فراموش کنم.

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:, توسط Reza |
Click here to enlarge
رفتن دلیل نبودن نیست

در آسمان تو پرواز می کنم

عصری غمگین و غروبی غمگین تر در پیش

من بی زار از خود و کرده خویش

دل نامهربانم را بر دوش می کشم

تا آنسوی مرزهای انزوا پنهانش کنم

در اوج نیزار های پشیمانی

و ابرهای سیاه سرگردان که با من از یک طایفه اند

سلام می گویم

تو باور نکن اما من عاشقم
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 8 خرداد 1390برچسب:, توسط Reza |

مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند. پياده ‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟" دروازه‌بان: "روز به خير، اينجا بهشت است." 
"چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم." 
دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بوشيد." 
- اسب و سگم هم تشنه‌اند. 
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است." 
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود. 
مسافر گفت: " روز بخير!" 
مرد با سرش جواب داد. 
- ما خيلي تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم. 
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد. 
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند. 
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد. 
مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟ 
- بهشت 
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است! 
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است. 
مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود! " 
- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند...

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 8 خرداد 1390برچسب:, توسط Reza |


روزي سقراط حکيم مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتي اش را پرسيد . شخص پاسخ داد :
در راه که مي آمدم يکي از آشنايان را ديدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذشت و رفت .

و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم .
سقراط گفت : چرا رنجيدي ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنين رفتاري ناراحت کننده است .


سقراط پرسيد : اگر در راه کسي را مي ديدي که به زمين افتاده و از درد به خود مي پيچد ..
آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمي شدم .
آدم از بيمار بودن کسي دلخور نمي شود .
سقراط پرسيد :
به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي کردي ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزي و شفقت .
و سعي مي کردم طبيب يا دارويي به او برسانم .
سقراط گفت : همه اين کارها را به خاطر آن مي کردي که او را بيمار مي دانستي .
آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود ؟
و آيا کسي که رفتارش نا درست است ، روانش بيمار نيست ؟
اگر کسي فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود ؟
بيماري فکري و روان نامش غفلت است.
بايد به جاي دلخوري و رنجش نسبت به کسي که بدي مي کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبيب روح و داروي جان رساند .
پس از دست هيچ کس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده .
” بدان که هر وقت کسي بدي مي کند در آن لحظه بيمار اس


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.