امروز یکی از دوستام ازم پرسید:
"شیرین ترین خاطره زندگیت چیه؟"
با این حرف دوستم حس گمشده ای سراغم اومد ، حسی که باعث شد ناخودآگاه لبخند بزنم ، یاد زمانی افتادم که تو دانشگاه جلو راهشو گرفتم و برای اولین بار باهاش حرف زدم . . . چشم تو چشم همدیگه خودمونو معرفی میکردیم. اونقدر اون لحظه شیرین بود که حس میکردم من و اون تو یه دنیای دیگه هستیم اون موقع بود که فهمیدم عاشقا دنیاشون فرق میکنه. دوست نداشتم پلک بزنم که نکنه یه لحظه نبینمش... وقتی حرف میزد قشنگترین موسیقی دنیا هم اون آرامش رو برام نداشت وقتی که بهش گفتم رو من حساب کن گفت باشه ورفت . وقتی رفت حس کردم برگشتم به زمین ، خودم هم نمیدونستم کجا بودم! اون چه دنیایی بود که ما اونجا بودیم. ولی زیاد نگذشت که من اون دنیا رو خراب کردم و اون هم رفت و وارد دنیای کس دیگه ای شد ولی من نتونستم کسی دیگه رو وارد دنیای خودم کنم. . . ای کاش فقط میتونستم برای یکبار بهش بگم خیلی دوست دارم.
رو به دوستم کردم و بهش گفتم:
خاطره شیرین زندگیمو مجبورم فراموش کنم.
روزی تو دوباره رو به من خواهی کرد
غربتکده مرا وطن خواهی کرد با آمدنت سپید خواهم پوشید با دست خودت مرا کفن خواهی کرد
سلام دوستان ساله نو رو پیشاپیش بهتون تبریک میگم اینم آپ جدیدم بزودی با یک داستان زیبا دیگه به روز میشم:
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
- می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :
- نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت :
- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت :
- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :
وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم. ،،،،،،، دختری کنجکاو میپرسید ایهاالناس عشق یعنی چه؟ دختری گفت اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه! مادرش گفت عشق یعنی رنج! درکلاس سخن معلم گفت عین و شین قاف است و دیگر هیچ! دلبری گفت شوخی لوسی است! تاجری گفت عشق کیلو چند! شاعری گفت یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه! چون که بالا گرفت بحث و جدال توی آن قیل و قال من دیدم طفل معصوم با خودش می گفت من فقط یک سوال پرسیدم!
زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم
و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم، و
بویش به مشامم خورد، در این لحظه، ناگهان جرقه ای از اینده در ذهنم
درخشید..... و توانستم سوزش ان را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد
شده در درئن معده ام را ببینم. احساس اسیب ان زهر ان چنان حقیقی بود که
گویی به راستی ان را نوشیده بودم.سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام.
در طول چند لحظه ای که ان لیوان را در دست گرفته بودمو امکان مرگ را مزه مزه میکردم،با خودم فکر کردم:اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.
سلام این نوشته رو خاطره خانوم تو بخش نظرات گذاشتن امیدوارم خوشتون بیاد راستی نظر هم یادتون نره و در آخر نهایت تشکر از این بازدید کننده گرامی که اینقدر به بلاگ خودشون و تمام بازدیدکنندگان لطف دارن:
میدونی فرق بین دختر و پسر چیه؟؟؟
بیولوزیک فکر نکن.درسته من یه دخترم و تو یه پسر.اما من و تو یه فرق بزرگ با هم داریم.
وقتی بهت گفتم دوست دارم یعنی همون اتفاقای قشنگی که میتونه بین دو نفر پیش بیاد واسه
خودمون ساختم و بهشون روح دادم به یه باور رسیدم و اون اینکه دوستت دارم.وقتی بهم
گفتی دوستم داری .واقعا دوستم نداشتی شاید نسبت به باقیه دخترا واست جالب تر بودم یه پله بالاتر
یکی که بتونه چند وقتی سرت رو گرم کنه .با قیافم.یا با موقیعت خانوادگیم یا چه میدونم با هر کوفت دیگه
میتونستی جلو رفیقات قپی بی یای که مام آره...!
وقتی با هم قهر کردیم و زدیم به تیپ هم بهم گفتی ما به درد هم نمیخوریم و منم گفتم باشه و خودمو
کشیدم کنار ...تو اون دوران نمی دوستی اسم احساساتت نسبت به من چیه..!دوستم داشتی یا فقط به
من عادت کرده بودی...بهت گفتن هی پسر چیزی که زیاده دختر.برو خوش باش.تو هم رفتی و با
هر چی دختر دم دستت بود خودتو خفه کردی.زدی تو خط مشروب و با رفیقا زدی بیرون.ولی بازم
دیدی تو زندگیت یه چیزی کمه...یه کسی که دم دستت بوده ولی تو اونو ندیده بودی ولی بازم به خودت
قبولوندی که از سر عادته...اما من هر روزم شد یک سال هر ساعتم یه ماه .به مرز جنون رسیده بودم
نمی تونستم باور کنم که همش دروغ بوده ..همه اون وعده ها و حرفای قشنگ. بهم گفتن بزن به رگ
بیخیالی چیزی که زیاده پسر.اما روزا گذشت فقط دیدم از دیروزش بیشتردوستت دارم...به هر دومون
گفتن همه دردش فقط یکی و دو ماهه...پس نشستیم تا زمان بگذره.یه روز صبح بی اختیار شمارمو
گرفتی .حالا دیگه مطمئن شده بودی که عاشقی!اما وقتی صدامو شنیدی فهمیدی دیگه عشقی توی کار
نیست....!!!!
اون روزایی که تو داشتی با اطمینان با عشق من صفا میکردی من تو یه اتاق دور از چشم تو همه ی
اون رویاهامو سوزوندم تا شاید فقط یه کم از اون سرمای استخوان سوز بی وفایی و تنهایی گرم بشم.
دیدی تو زمانی فهمیدی عاشقی که من عشق تورو دفن کرده بودم و چله نشینیم تموم شده بود .آره
این فرق بین یه دختر و پسره!!!
دخترا زود دل میبندن وسخت دوست می دارن ولی اگه دل بکنن دیگه کندن ..
ولی پسرا دیر دل میبازن اما وقتی دل باختن تا ابد دل باختن...!!!
دل نوشته های جدیدم:
چقدر سخته یکی رو دوست داشته باشی و هیچی نتونی بهش بگی
چقدر سخته واسه کسی بمیری که حتی بعد از مرگتم برات گریه نکنه...
چقدر سخته که ببینی دخترا برای فرار از تنهاییشون با پسری دوست میشن که هیچ شناختی ازش ندارن...!
چقدر سخته که ببینی پسرا برای لذت دنیایشون با دختری دوست میشن که فقط ازش سوء استفاده کردند....
واقعا چقدر سخته کسی رو که دوست داری و داشتی بدونی غیر از تو با کسه دیگه ای هم هست...
چقدر سخته که یکی رو با تمام وجود دوست داشته باشی و هیچ وقت بهش نرسی!
چقدر سخته از دختری خوشت بیاد ولی اون اصلا هیچ احساسی بهت نداشته باشه...
چقدر سخته کسی رو عاشقه خودت کنی بعد ازش جدا بشی....
چقدر سخته بخوای چیزی بگی اما بغض گلوتو بگیره و هیچی نتونی بگی....
چقد سخته که عشقت روبروت باشه نتونی همصداش باشی
چقد سخته که یک دنیا بها باشی نتونی دیگه رها باشی
چقد سخته...
چقد سخته که بارونی بشی هر شب نتونی آسمون باشی
چقد سخته که زندونی بمونی بی در و دیوار نتونی همزبون باشی
چقد سخته...
چه بد بخته قناری که بخونه اما رویاش حس بیرونه
چه بد بخته گلی که مونده تو گلدون غمش یک قطره بارونه
چقد سخته که چشمات رنگ غم باشه ولی ظاهر پر از خنده
چقد سخته که عشقت آسمون باشه ولی آسون بگن چنده؟
چقد سخته کلامت ساده پر پر شه نتونی ناجی اش باشی
چقد سخته که رفتن راه آخر شه نتونی راهی اش باشی
چقد سخته دلت پر باشه ساکت شی ولی تو سینه داغون شی
چقد سخته که یک دنیا صدا باشی ولی از صحنه خوندن جدا باشی
چقد سخته که نزدیک خدا باشی ولی غرق ادا باشی...
آه چقدر سخته...
با نظراتون دلگرمم کنید!
بازم سر بزنید زود می آپم!
گل سرخی برای محبوبم " جان بلا نکارد"
از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزی پيش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را می شناخت دختری با يک گل سرخ. از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از کتابخانه مرکزی فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطی لطيف که نشان از ذهني هشيار و درون بين و
باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد: دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت، او توانست نشانی دوشيزه هاليس را پيدا کند. "جان" براي او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه اش پاسخ دهد. روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا برای خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن، دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "ميس
هاليس" رو به رو شد . وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزی نيويورک . هاليس نوشته بود: "تو مرا خواهي شناخت از روی رزسرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت" بنابراين راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای بلندش در حلقه هايی زيبا کنار گوش های ظريفش جمع شده بود چشمانش آبي به رنگ آبی دریا بود و در لباس سبز روشنش به
بهاری می مانست که جان گرفته باشد. من بي اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بی اختيار يک قدم به او نزديک تر شدم، او رد شد ومن در اين حال ميس هاليس را ديدم که آنسوتر ايستاده بود با گل سرخی بر کلاهش. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع کرده بود . اندکی چاق بود، مچ پاي نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند... من احساس کردم که بر سر يک دوراهی
قرار گرفته ام، او مرا ندیده بود و من می توانستم دور شوم و بروم، اما از سويی علاقه ای عميق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود، به رفتن به سویش دعوتم می کرد. او آن جا يستاده بود، با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به نظر می رسيد و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشيد. ديگر به خود ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب مي آمد. جلو رفتم و به نشانه احترام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از
تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم بايد دوشيزه "مي نل" باشيد . از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گلسرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است
با تشکر از مهسا خانم بابت ارسال این مطلب بسیار زیبا...
لاک پشت ها وقتی عاشق میشن تحمل درد عاشقی واسشون راحت تره . چون عشقشون آروم آروم ترکشون میکنه ... !
لطفا بدون نظر نرید
----------------------------------------------------
رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن
به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن
بزار بهت گفته باشم که ماجرای ما و عشق
تقصیر چشمای تو بود ، وگرنه ما کجا و عشق ؟
سرم تو لاک خودم و دلم یه جو هوس نداشت
بس که یه عمر آزگار کاری به کار کس نداشت
تا اینکه پیدا شدی و گفتی ازاین چشمای خیس
تو دفتر ترانه هات یه قطره بارون بنویس
عشقمو دست کم نگیر درسته مجنون نمیشم
وقتی که گریه می کنی حریف بارون نمیشم
رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن
به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن
هنوز یه قطره اشکتو به صد تا دریا نمی دم
یه لحظه با تو بودنو به عمر دنیا نمی دم
همین روزا بخاطرت به سیم آخر می زنم
قصه عاشقیمونو تو شهرمون جار می زنم
شعر های عاشقانه از فریدون مشیری
تنها
غمگین
نشسته با ماه
در خلوت ساکت شبانگاه
اشکی به رخم دوید ناگاه
روی تو شکفت در سرشکم
دیدم که هنوز عاشقم آه
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بقيه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب...