وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم. ،،،،،،، دختری کنجکاو میپرسید ایهاالناس عشق یعنی چه؟ دختری گفت اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه! مادرش گفت عشق یعنی رنج! درکلاس سخن معلم گفت عین و شین قاف است و دیگر هیچ! دلبری گفت شوخی لوسی است! تاجری گفت عشق کیلو چند! شاعری گفت یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه! چون که بالا گرفت بحث و جدال توی آن قیل و قال من دیدم طفل معصوم با خودش می گفت من فقط یک سوال پرسیدم!
زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم
و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم، و
بویش به مشامم خورد، در این لحظه، ناگهان جرقه ای از اینده در ذهنم
درخشید..... و توانستم سوزش ان را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد
شده در درئن معده ام را ببینم. احساس اسیب ان زهر ان چنان حقیقی بود که
گویی به راستی ان را نوشیده بودم.سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام.
در طول چند لحظه ای که ان لیوان را در دست گرفته بودمو امکان مرگ را مزه مزه میکردم،با خودم فکر کردم:اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.
نظرات شما عزیزان: